اشعار علی فردوسی

دوست دارم این چنین بانگ «موذن زاده» را / علی فردوسی

در رگم انگار جاری کرده باشی باده را
دوست دارم این چنین بانگ «موذن زاده» را

قلب من از کودکی ها با اذانش آشناست
کودک آخر می شناسد لحن صاف و ساده را

می وزد «حی علی خیر العمل» در گوش خاک
آسمان بر دست خود می آورد سجاده را

پهن شد سجاده و از چشم من انداختند
فرش های دست باف پیش پا افتاده را

دل سپردم تا به او، بی سر سپردن زیستم
بندگی وا کرده است از گردنم قلاده را

ذکر یعنی شور دل، اما نمک گیرش نشد
در دهان هرکس نبرد این لقمه ی آماده را

تا دم مرگ انتظار دیدنش را می کشم
نیست شیرین تر از این دم آدم دلداده را

 

1992 0 5

من سراسر شور و عشق و شرطه ها در التهاب / علی فردوسی

چون حرج این جا نباشد آدم دیوانه را
یک نفر بر عکس می گردد طواف خانه را

دل به شوق سوختن در سینه ام پر می کشد
شمع آتش می زدند این جا دل پروانه را

در زدن لازم ندارد، غیر خوبی باب نیست
میهمان منت ندارد لطف صاحب خانه را

بعد عمری کوچ کردن تازه پیدا کرده است
مرغکی بی خانمان بر بام لطفش لانه را

جز خودی این جا نباشد، هر کسی هست آشناست
جامه ی احرام محرم می کند بیگانه را

مستی بی دردسر این است و هر کس آمده
با خودش آورده است از خانه اش پیمانه را

::
من سراسر شور و عشق و شرطه ها در التهاب
-(یک نفر بیرون کند از صحن این دیوانه را)

دل گرو این جا بماند باز تا دیدار بعد
از من مفلس پذیرا باش این بیعانه را

 

924 0

از کجا آمده در عین عطش این همه مستی / علی فردوسی


عجبا این همه غیرت! عجبا این همه مستی!
تو که هستی که چنین مستی و شمشیر به دستی؟

نه شرابی، نه سرابی، نه لبی خورده به آبی
از کجا آمده در عین عطش این همه مستی

تو سبوی ملکوتی که ملک مست شد از او
که فلک مست شد، افتادی از دست و شکستی

تو که شوری و شراری، تو رجز خوانده ای، آری
که رمیدند سواران تو که بر اسب نشستی

تو علی بن حسین بن علی زاده ی عشقی
تو الست بن الست بن الست بن الستی

این من شاعر ناشی چه بگوید که تو باشی!؟
این همه هستی و این ها همه ات نیست... که هستی!؟

2515 0 5

ولی میان امامان جواد یک نفر است / علی فردوسی


نرفته است به باب الجواد و بی خبر است
کلید مهر پدر در عنایت پسر است

پسر خود پدر است، او که چشم و ابرویش
فقط جوان شده ی چشم و ابروی پدر است

زمانه در خم یک روز عمر او مانده
همان که زندگی اش گفته اند مختصر است

چقدر دل که اسیر کلام او شده است
چقدر دل که نمکگیر سفره ی شکر است

چقدر چشم که روشن به روی ماهش شد
چقدر دیده که مشتاق رؤیت قمر است

نهاد بر سر بالین همین که سر، فهمید
چقدر نقشه در این خانه است و زیر سر است!

مصیبتی ست که پیوند همسرش با او
شبیه رابطه ی بین زهر با جگر است

::
اگر چه هر چه امام است مظهر جود است
ولی میان امامان جواد یک نفر است

1151 1 5

این جوان روی زمین حوصله‌اش سر رفته / علی فردوسی

چقدر لحن رجزهاش به حیدر رفته
كیست این شیر كه بر اسب به منبر رفته؟
 
قد و بالاش به باباش، به لیلا موهاش
چشم و ابروش به جدش به پیمبر رفته
 
نعره اش غرش شیرانه ی «جاء الحق» است
هرچه كفتار و شغال است كجا در رفته؟
 
پس كجـایید؟ بیایید سـواران بـلا
این جوان روی زمین حوصله‌اش سر رفته
 
خون به مهمانی شمشیر و خطر می رقصد
باده با پای خود این بار به ساغر رفته
 
شاه شمشاد قد از زین به زمین می افتد
تبر ای وای به پابوس صنوبر رفته
 
باغبانی كه حسین است نمی دید ای كاش
كه چه ها بر سر این لاله ی پرپر رفته
 
گریه كمتر كنی ای آب كه از پیش فرات
جای دوری كه نرفته، لب كوثر رفته
2179 0 3.4

با من ببین که می‌شود آنگه چه کار کرد! / علی فردوسی

  
یک اتفاق ساده مرا بی‌قرار کرد
باید نشست و یک غزل تازه کار کرد
در کوچه می‌گذشتم و پایم به سنگ خورد
سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد
از ذهن من گذشت که با سنگ می‌شود
آیا چه کارها که در این روزگار کرد
با سنگ می‌شود جلوی سیل را گرفت
طغیان رودهای روان را مهار کرد
با سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت
بی‌سرپناه‌ها همه را خانه‌دار کرد
یا می‌شود که نام کسی را بر آن نوشت
با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد
یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت
زد شیشه‌ای شکست و دوید و فرار کرد
با سنگ مفت می‌شود اصلا به لطف بخت
گنجشک‌های مفت زیادی شکار کرد
یا می‌شود که سنگ کسی را به سینه زد
جانب از او گرفت و به او افتخار کرد
یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را
در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد
ناگاه بی‌مقدمه آمد به حرف، سنگ
این گونه گفت و سخت مرا بی‌قرار کرد:
تنها به یک جوان فلسطینی‌ام بده
با من ببین که می‌شود آنگه چه کار کرد!

2579 1 4.2